معنی نشان مفعول

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مفعول

مفعول. [م َ](ع ص، اِ) بکرده شده.(کشاف اصطلاحات الفنون). کرده شده.(آنندراج). کرده شده. ساخته شده. عمل شده. ج، مفعولون، مفاعیل.(از ناظم الاطباء). شده. کرده. بجای آمده. به عمل آمده. به فعل آمده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و کان أمراﷲ مفعولاً.(قرآن 37/33).
نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول
تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار
ز بهر فاعل مفعول را بدان تا کیست
نگه بدار حد عمر خود مکن آوار.
ناصرخسرو.
اگرگویی کجا، مکان پیداکرده ٔ او. و اگر گویی کی، زمان پدیدآورده ٔ او. و اگر گویی چگونه، مشابهت و کیفیت مفعول او.(مصباح الهدایه چ همایی ص 18). ||(اصطلاح دستور) آن که فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شعر حافظ:
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشدمهمان را.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مفعول بر دو قسم است: بی واسطه، بواسطه. مفعول بی واسطه یا مستقیم، آن است که معنی فعل رابی واسطه ٔ حرفی از حروف تمام کند: حسن کتاب را آورد.مفعول بی واسطه غالباً در جواب «که را» یا «چه را» واقع شود: آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که را پند داد؟ دانش آموز را، پس دانش آموز مفعول بی واسطه است. علامت مفعول بی واسطه غالباً «را» است. در جایی که چند مفعول بی واسطه به طریق عطف دنبال یکدیگر درآیند علامت مفعول بی واسطه به آخر مفعول آخر درآید و در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر همه ٔ مفعولها درمی آوردند:
خرد را و جان را که کرد آشکار
که بنیاد دانش نهاداستوار.
فردوسی.
در نظم و نثر قدیم، در اول مفعولی که در آخر آن «را» بوده، برای تأکید کلمه ٔ «مر» می افزودند:
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
بی هنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را.(گلستان).
مفعول بواسطه یا غیرمستقیم، آن است که معنی فعل را بواسطه ٔ حرفی از حروف اضافه تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درآمیز. مردمان رابه زبان زیان مرسان. با رفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن:
هر آنکو ز دانش برد توشه ای
جهانی است بنشسته در گوشه ای.
ادیب پیشاوری.
که در این شواهد، بدان، نیکان، زبان، رفیقان، دانش و گوشه ای مفعول بواسطه اند. مفعول بواسطه در جواب: از که، از چه، به که، به چه، به کجا، از کجا، برای که، برای چه، با که، با چه و ماننداینها واقع شود. و رجوع به دستور قریب و بهار... ج 1صص 36-39 شود.
||(اصطلاح نحو عربی) اسمی که پس از فعل و فاعل آید، برای تتمیم فائده و فعل بدان اسناد داده نشود، لیکن با فعل، نوعی ارتباط داشته باشد. و آن را اقسامی است.
- مفعول به، اسمی است منصوب که فعل بر او واقع شود و رتبه ٔ آن بعد از فاعل است، مانند: ضرب زید عمرواً.(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفعول فیه، آن را ظرف هم گویند و ظرف در اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب متضمن «فی » است مانند: سافرت یوم الجمعه. مفعول فیه منصوب به عامل ظاهری، مانند: «فرسخا» در جواب کسی که گوید: «کم سرت » و هر وقتی اعم از آنکه مختص باشد یا مبهم قابل است که منصوب شود، اما مکان، شرط آن آن است که مبهم باشد چون «جهات ششگانه »(یمین، یسار، فوق، تحت، امام، خلف) یا شبه آن مانند «جانب، ناحیه » و همین طور مقادیر، مانند میل و فرسخ و همین طور آنچه از فعل درست می شود، مانند مجلس و مشرق... بعضی از کلمات در اصل ظرفند لکن فاعل یا مفعول... واقع می شوند، مانند «یوم، شهر» که ظروف متصرفه اند. از جمله ٔ ظروف غیرمتصرفه «عوض، قط و لدی است ».(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفعول لَِاَجْلِه. رجوع به ترکیب مفعول له شود.
- مفعول له، معفول لاجله، عبارت از مفعولی است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل را رساند، مانند: ضربته تأدیباً. مفعول له باید با فعل قبل از خود از لحاظوقت و فاعل متحد باشد و در غیر این صورت با لام یا یکی از ادات تعلیل آید، مانند: لدوا للموت و ابنوا للخراب. و در صورتی که مصدر هم نباشد با لام آید، مانند: سری زید للماء.(از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی).
- مفعول ما لم یسم فاعله، هر مفعولی که فاعل آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده باشد.(از تعریفات جرجانی).
- مفعول مطلق، عبارت از مصدری است زیادی که مؤکد عامل خود باشد یا مبین نوع یا عدد آن باشد، مانند: و کلم اﷲ موسی ̍ تکلیماً.(قرآن 164/4).و الصافات صفاً.(قرآن 1/37). فاًن جهنم جزاؤکم جزاءً موفوراً.(قرآن 63/17). و بالجمله مفعول مطلق تأکیدی مانند: ضربت ضرباً، و نوعی، مانند: جلست جلسهالامیر. و عددی، مانند: ضربته ضربتین. گاه عامل مفعول مطلق حذف شود، مانند: شکراً به جای اشکراﷲ شکراً در مقام دعا، و سقیاً و رعیاً بجای سقاک اﷲ سقیا و رعاک اﷲ رعیا.(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). در فارسی به تقلید عربی این نوع مفعول را آورده اند بدین طریق که پس از فعل مصدر همان فعل را با «ی » نکره استعمال کند:
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری.
دیدار کرد دیدار کردنی بسزا.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 163). منفعت وی آن است که شکم ببندد بستنی به اعتدال.(اختیارات بدیعی از فرهنگ فارسی معین).
- مفعول معه، اسمی است که بعد از «واو» به معنی «مع» واقع می شود، مانند: «جاءالبرد و الجلبات » و «ما انت و زیداً» و «کیف انت البرد» و اختلاف است که آیا نصب آن به واو است یا به فعل و شبه آن وباید دانست که در موردی که عطف امکان داشته باشد اولی است که واو را عاطفه بدانیم. بنابراین در جمله ٔ «مالک و زیدا» متعین است که مفعول معه باشد، چون عطف بر ضمیر متصل مجرور جایز نیست مگر با اعاده ٔ جار و درجمله ٔ «ضربت انا و زیداً» دو وجه جایز است و در «جاء زید و عمرواً» دو وجه.(فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). || کسی که بر وی دخول شده باشد.(ناظم الاطباء). پسر یا مردی که لواطه دهد.


نشان

نشان. [ن ِ] (اِ) پهلوی: نیش (در کلمه ٔ مرکب ِ: مَرْوْ-نیش، به معنی نگهبان مرغان)، از: نیَش، از: نی اَش.در اوراق مانوی ِ تورفان: نیشند = نیه شاند (خواهنددید)، یهودی -فارسی: نی شیدن، و در لهجه ها: نیش (نگاه کردن)، ایرانی میانه: نیشان، فارسی: نشان، ارمنی عاریتی و دخیل: نیش، از: نیش و نشَن، از: نیشان (علامت، نشان)، کردی: نیشان، نیشی (علامت، نشانه). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). علامت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نشانی. علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند:
بدو گفت دستور گر شهریار
بگوید نشان چنین نابه کار.
فردوسی.
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن.
فردوسی.
غمین گشت سهراب را دل بر آن
که جائی نیامد ز رستم نشان.
فردوسی.
به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان.
فرخی.
موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98).
نشان بنده ٔ مقبل همین است
که پیش از کارها او کاربین است.
عطار.
گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان).
هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد
ناله ٔ مرغ گرفتار نشانی دارد.
مجمر اصفهانی.
|| موخ و علامت خانوادگی. (ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد:
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر.
فردوسی.
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی وگردان و گردنکشان.
فردوسی.
|| نمونه. نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف). نشانه. اثر:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.
رودکی.
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیکبختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته.
کسائی.
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی از آن دو نشان.
فرخی.
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
منوچهری.
از نرگس طری و بنفشه حسدبرد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان.
منوچهری.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29). || علامت. علامتی و رمزی که بین دو تن باشد: وی از خشم برآشفت... سخنهای بلند گفتن گرفت، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328).
بلی هست آزموده در نشان ها
که هرکش دل جهد بیند زیان ها.
نظامی.
|| در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائه ٔ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف): گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت: امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم. و نشان بستدند. (قصص). || مُهر. نگین. (ناظم الاطباء). مُهر. مُهری که بر دُرج و کیسه یا نامه نهند:
کز این دُرج و این قفل و مُهر و نشان
ببینند بیداردل سرکشان.
فردوسی.
ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما
کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان.
فرخی.
بر همه نامه های جود وکرم
به همه وقت ها نشان تو باد.
مسعودسعد.
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای دُرج محبت به همان مهر و نشان باش.
حافظ.
|| نقش. ضرب. (ناظم الاطباء).
- نشان زر، سکه. میخ درم. (زمخشری).
|| توقیع. نشان بر مکتوب. (یادداشت مؤلف): چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم. (تاریخ قم ص 148). || فرمان شاهزاده. (غیاث اللغات). رقم. حکم. فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف): سفیان آن نشان را [فرمان قضاوت کوفه را] در دجله انداخته بگریخت. (حبیب السیر). || عَلَم فوج. (از غیاث اللغات). عَلَم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لوا. رایت. (ناظم الاطباء):
به باره برآمد به کردار گرد
درفش سیه [علامت سپاه توران] را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیرپیکر درفش.
فردوسی.
|| حلیه. حلیت. (یادداشت مؤلف). زیور:
نشان جلاجل و خلخال دارد [باز] این عجب است
وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال.
فرخی.
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان.
مولوی.
|| علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم:
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان.
فرخی.
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر.
خاقانی.
|| مدال. آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام. وسم. پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن. علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود. || هدف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه. (جهانگیری) (انجمن آرا). نشانه ٔ تیر و تفنگ. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج:
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بر او چشم گردنکشان.
فردوسی.
- به یک تیر دو نشان زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن.
- امثال:
ز صد تیر آید یکی بر نشان.
زصد چوبه آید یکی بر نشان.
|| صفت. (مهذب الاسماء) (السامی) (دهار). نعت. (السامی) (مهذب الاسماء). صفت. مقابل موصوف:
هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش.
ناصرخسرو.
- بدنشان، بدصفت. متصف به صفات بد:
بداندیش را از میان برکنم
سر بدنشان را بی افسر کنم.
فردوسی.
چو آیند و پرسند گردنکشان
ببینند این بچه ٔ بدنشان.
فردوسی.
وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان
بغرید و گفت ای بد بدنشان.
فردوسی.
چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای.
ناصرخسرو.
- به نشان، به صفت:
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری.
|| گونه. قسم. صفت.
- بدان نشان، بدان گونه. بر آن سان. بر آن وجه. چنان که:
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود.
نظامی.
- زآن نشان، چنان. از آن گونه. بدان سان:
چو سالار چین زآن نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید.
فردوسی.
سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگیان تنگ بود.
فردوسی.
- زین نشان، زین سان. بدین سان. بدین نوع. این جور:
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس
کنارش گرفت و برش داد بوس
دگر پهلوانان و گردنکشان
همه پیش رفتند هم زین نشان.
فردوسی.
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست.
فردوسی.
که بر نیزه بر سَرْت را زین نشان
فرستم بر شاه گردنکشان.
فردوسی.
پذیره شدن زین نشان راه نیست
کمان و زره هدیه ٔ شاه نیست.
فردوسی.
زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار.
منوچهری.
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب دریا گذر.
اسدی.
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستونها به پای.
اسدی.
چو شد بسته پیمانشان زین نشان
کمان آوریدند ده تن کشان.
اسدی.
|| عنوان. علوان، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی. (یادداشت مؤلف). مشخصات: چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80). || نشانی. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف). مکان. محل.جا:
نشست و نشانت کنون ایدراست
سر تخت ایران به بند اندر است.
فردوسی.
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان.
فرخی.
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی.
اسدی.
بری از گهر بی گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان.
اسدی (گرشاسب نامه ص 417).
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
|| شهرت. نام:
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم.
فردوسی.
یکی کار مانده ست تا در جهان
نشان توهرگز نگردد نهان.
فردوسی.
به دینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز به داد.
فردوسی.
تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر.
فرخی.
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم.
ناصرخسرو.
- نشان شدن، شهره گشتن. عَلَم شدن. مشهور شدن:
اگر مراد برآمد چنان کنم که شما
به مال و ملک شوید از میان خلق نشان.
فرخی.
|| اثر. رد. نشانه. پی. ایز:
چو آگاهی آمد به هر مهتری...
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
به جائی که بود از گرامی نشان.
فردوسی.
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان.
فردوسی.
به توران همی رفت چون بیهشان
مگریابد از شاه جائی نشان.
فردوسی.
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان.
فرخی.
هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد.
خاقانی.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم.
خاقانی.
- بر نشان ِ، بر اثرِ. به هدایت ِ. به دلالت ِ. به نشانی ِ:
کجا گم شدی چون فرورفت هور
بران بر نشان ِ ستاره ستور.
اسدی.
|| اثر. وجود. نام:
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نره کیان.
فردوسی.
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردنکشان.
فردوسی.
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان.
نظامی.
هرچه در این پرده نشانیش هست
درخور تن قیمت جانیش هست.
نظامی.
- بی نشان، فناشده در معشوق:
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم.
خاقانی.
- || مجازاً کوچک و تنگ:
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان.
خاقانی.
هرگز نشان ز چشمه ٔ کوثر شنیده ای
کاورا نشانی از دهن بی نشان توست.
سعدی.
- || که اثری از آن نباشد:
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بوده ٔ بی نشان چه باشی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 511).
- || بیرون از حد و رسم و جهت:
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
سعدی.
- بی نشان شدن، ناپدید شدن. محو شدن:
وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی نشان شود.
سعدی.
|| اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
نشان پای دید بر آن. (مجمل التواریخ). || یادگار. اثری که از کسی بازماند:
توئی از فریدون فرخ نشان
که رستم شد از دیدنش شادمان.
فردوسی.
نشانی که ماند همی ازتو باز
برآید بر آن روزگاری دراز.
فردوسی.
به کف من نمانده جز غم و درد
زآنهمه نیکوئی نماند نشان.
فرخی.
|| داغ. اثر زخم. (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست [زیرا] گر دل ببرد مونس داد.
آغاجی.
نشان های بند تو داردتنم
به زیر کمندت همی بشکنم.
فردوسی.
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه.
فردوسی.
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
فردوسی.
ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی
به روز بودی بر روی من هزار نشان.
فرخی.
به زلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری.
فرخی.
ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت. (مجمل التواریخ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان). || لکه:
یک نشان ازدرد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
خاقانی.
|| خال. علامت. (یادداشت مؤلف). خال. (منتهی الارب): از [شمشیر] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه). || دلیل. حجت. برهان. گواه. (یادداشت مؤلف).آیت. آیه. اماره. امارت. علامت:
از اوی است پیدا زمان و مکان
پی مور بر هستی او نشان.
فردوسی.
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار.
فرخی.
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان.
فرخی.
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان.
فرخی.
مر دولت را برتر از این چیست دلیلی
مر شاهی را برتر از این چیست نشانی.
فرخی.
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست.
اسدی.
زبانْت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است.
ناصرخسرو.
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر از او نشان است.
ناصرخسرو.
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری. (قصص ص 187).
هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملک تو هزار نشان باشد.
مسعودسعد.
ز قدرت ملک العرش یک نشان این است
که کارها به خلاف مراد ما باشد.
عبدالواسع جبلی.
خشیهاﷲ را نشان علم دان
انما نحیی تو از قرآن بخوان.
بهائی.
|| خبر. آگهی:
ز پیروزی او چو آمد نشان
از ایران برفتند گردنکشان.
فردوسی.
ازآن نامداران گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان.
فردوسی.
همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه زیشان نشان.
فردوسی.
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان.
فردوسی.
- نشان آمدن از...، از او خبری یا اثری به دست آمدن:
بکشتند بسیار کس بی گناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه.
فردوسی.
فراوان بجستند و جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان.
فردوسی.
- نشان آمدن از گفتاری، ظاهرو پیدا شدن صحت آن. (یادداشت مؤلف):
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور پهلوان
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
فردوسی.
|| حصه. نصیب. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قسمت. بهره. (از ناظم الاطباء). || زی. (مهذب الاسماء). هیأت. (از منتهی الارب). || سوره. || شعار. (یادداشت مؤلف). || سیما. سیماء. (مجمل) (یادداشت مؤلف). شکل:
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما.
؟ (از سندبادنامه ص 15).
هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.
نظامی.
|| عَلَم. شهره:
به ترکان چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان.
فردوسی.
|| در کرمان، اصطلاح قالی بافی است. (یادداشت مؤلف). || حد. سرحد. || علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

مفعول

(ادبی) در دستور زبان، کسی یا چیزی که کاری بر آن واقع شده،
اُبنه

مترادف و متضاد زبان فارسی

مفعول

کنش‌پذیر،
(متضاد) کنشگر، فاعل، امرد، کونی، مابون، مخنث، ملوط،
(متضاد) لواطکار

فرهنگ فارسی آزاد

مفعول

مَفعُول، شیء یا شخصی که فعل بر آن یا بر او واقع شود،

فرهنگ معین

مفعول

انجام داده شده، کرده شده، کسی یا چیزی که فعل بر آن واقع شده باشد. و آن به دو قسم است:، ~ِ باواسطه (بواسطه) یا غیرصریح یا غیرمستقیم، آن است که معنی فعل رابه واسطه حرفی از حروف اضافه تمام کند، ِ بی واسطه یا صریح یا [خوانش: (مُ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مفعول

پوییده، کرده، کنشگیر

فارسی به عربی

مفعول

حاله النصب

فرهنگ فارسی هوشیار

مفعول

به فعل آمده، کرده شده


مفعول له

(اسم) مفعول لاجله.


مفعول فیه

(اسم) یا ظرف عبارت از اسم مکان یا زمانی است که متضمن معنی فی (در) باشد مانند بوم و میل در دو مثال زیر: صمت یوما و مشیت میلا توضیح مفعول فیه در اوستا و پارسی باستان وجود داشته ودر فارسی جزو مفعول بواسطه است: حسن بخانه وارد شد.


مفعول به

(اسم) مفعولی است که عمل فاعل بر آن واقع شود مانند قلم در مثال ذیل: بری التلمیذ قلما (شاگرد قلمی را تراشید) توضیح مراد از وقوع فعل نزد نحویان عبارت از وقوع نسبت در خارج از فاعل بمفعول بهمین جهت ما ضربت زیدا. توضیح، در فارسی مفعول به همان مفعول بی واسطه (صریح) است.


مفعول لاجله

(اسم) یا مفعول له مصدری است که پس از فعل جهت ایضاح سبب وقوع آن ذکر می گردد مانند اجلالا در مثال زیر وقف الجند اجلالا للامیر. (سرباز برای بزرگداشت امیر ایستاد)


مفعول معه

(اسم) اسم منصوبی است که بعد از واوی که بمعنی مع میباشد واقع و میشود مانند الجبل در مثال زیر: سرت والجبل توضیح مفعول معه در اوستا و پارسی باستان وجود داشته ودر فارسی دری جزو مفعول بواسطه است.

معادل ابجد

نشان مفعول

627

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری